loading...
سرگذشت مردمان پائین دست
رودشتی بازدید : 19 جمعه 01 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

پدری با پسری گفت به قهر- که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سروپا - در پی تربیتت کردم سر


دل فرزند از این حرف شکست - بی خبر از پدرش کرد سفر


رنج بسیار کشید و پس از آن - زندگی گشت به کامش چو شکر


عاقبت شوکت والایی یافت - حاکم شهر شد و صاحب زر


چند روزی بگذشت و پس از آن - امر فرمود به احضار پدر


پدرش آمد از راه دراز - نزد حاکم شد و بشناخت پسر


پسر از غایت خودخواهی و کبر- نظر افگند به سراپای پدر


گفت گفتی که تو آدم نشوی - تو کنون حشمت و جاهم بنگر


پیر خندید و سرش داد تکان -
گفت این نکته برون شد از در

 «من نگفتم که تو حاکم نشوی ، گفتم آدم نشوی جان پدر»

جامی


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 1
  • بازدید سال : 6
  • بازدید کلی : 458